مرثیه‌ای بر شوق زیستن

محمدعلی حیات‌ابدی
محمدعلی حیات‌ابدی

می‌گویند آدمی با چهار هراس زاده می‌شود و این دهشت‌ها شخصیتی را از این گونۀ خلقت می‌سازند که او را در مرتبه‌ای بالاتر از دیگر مخلوقات عالم قرار می‌دهد، نخستین وحشت از آنِ مرگ است، علیرغم آن‌که در مطالعات جانورشناسی اثبات گردیده که برخی از حیوانات همچون فیل‌ها و کلاغ‌ها از مرگ هم نوعان و دوستان خود اندوهگین می‌شوند و با مراجعه به محل فوت آن‌ها نمونه‌هایی ابتدایی از آئین سوگواری را بجا می‌آورند اما تقریباً اطمینان وجود دارد که هیچ حیوانی در طول دوران عمرش به نقطه‌ای به‌عنوان پایان روند تلاش‌ها و روزمرگی‌هایش نمی‌اندیشد و از این بابت هراسی ندارد اما در سوی دیگر برای انسان در زمره اولین خاطراتی که در ذهنش شکل می‌گیرد دردِ از دست دادن عزیزانی است که به کرّات در طول حیات وی رخ می‌دهد و هر بار حضور در بطن این رویدادها برای وی همراه با این سؤال خواهد بود که تجربه این لحظه در زندگی وی چه زمانی رخ خواهد داد، در تمام شادی‌ها هراس تمام شدن آن لحظات خوشایند با این اندوه بزرگ همراه خواهد بود که روزی در نبود من نیز دیگرانی این لذت و سرور را تجربه خواهند نمود و آن هنگام من هیچ جایگاهی در این میانه نخواهم داشت و خاطراتم هم در طوفان فراموشی روزگار بر باد رفته است. این هراس و دو سؤال بزرگ آدمی در خصوص این‌که از کجا آمده‌ایم و مقصد نهایی ما کجاست؟ بزرگترین چالش زندگی بشر را به خود اختصاص می‌دهد، همواره در جستجوی جوابی درخور و شایسته برای این معمای بزرگ می‌گردد و در این هیاهوی روزگار چه بسیار ادیان و فرقه‌ها و باورها و سنت‌های دیر پایی خلق گردیده‌اند که درصدد هستند ساده‌ترین پاسخ‌ها را به این دو سؤال ژرف و نامنتها ارائه نمایند، توجه به تعدد کلیساها و معابدی که هر روز با رهبری‌های نوآور و بازنگری‌های خلق‌الساعه در سنت‌های گذشته در آمریکا -به‌عنوان یکی از مذهبی‌ترین جوامع انسانی- و اروپا پا می‌گیرند نشان‌دهنده این است که همچنان بسیاری در جستجوی جوابی قانع‌کننده‌تر در این خصوص از سوی کسانی هستند که ادعای آگاهی و بینشی فراتر از عوام را دارند. دومین هراس بشر ترس از تنهایی است، تنها بودن دارای رنجی کمتر و در مرتبه‌ای بالاتر تنها گذاشته شدن که هر کس خاطره‌ای تلخ از آن را در مقطعی از زندگی تجربه کرده است دومین رنج مشترک انسانی است، سومین دهشت آدمی ترس از آزادی می‌باشد، نداشتن این موهبت دردناک است و بشر را به تلاشی مضاعف برای به دست آوردنش وادار می‌کند و از سوی دیگر با به دست آوردن آن جنبه دیگری از رنج را متحمل خواهد شد که همانا مسئولیت ناشی از آزاد بودن است تا زمانی که خود را در محدودیت می‌یابیم همچون ماهی در خشکی افتاده‌ای هستیم که برای رسیدن به آب هر تقلا و تلاشی را از خود نشان می‌دهد و با داشتن آزادی خود را در رنجی درونی از نتایج تصمیمات و اعمالمان می‌یابیم و این‌گونه است که بسیاری از آدم‌ها راه رهایی خود را در آزادترین جوامع هم پیروی از دیگرانی می‌دانند چراکه می‌تواند خود را در پاسخگویی به آنچه کرده در پشت تقلید از آنان پنهان کند. چهارمین و وحشتناک‌ترین هراس آدمیان «پوچی» است، در پایان مسیر حیات ثمره تمام تلاش‌ها، کامیابی‌ها و شکست‌ها، دویدن‌ها و زمین خوردن‌ها و برخاستن‌های مکرر ما چه خواهد بود؟ و بی‌گمان این بزرگترین رنجی است که جستجو برای یافتن معنایی برای زندگی را به بزرگترین هدف انسان هوشمند تبدیل خواهد نمود.

با این مقدمه طولانی در این شماره به معرفی سه شاهکار تاریخ سینمای جهان می‌پردازیم که بدون شک بخش زیادی از خوانندگان محترم تاکنون لذت تماشا و رنج بردن از آن‌ها را تاکنون نداشته‌اند، این سه فیلم گوشه‌هایی از این هراس چهارگانه را برای ما به نمایش می‌گذارند. سه اثر بی‌نظیر در خصوص جنگ با پایان‌بندی‌های متفاوت و بسیار چالش‌برانگیز، فیلم‌هایی که بر روحتان چنگ زده و شما را در میانه داستان دلبسته به شخصیت‌های قصه می‌نمایند و ایشان را به‌صورت عزیزان شما به تصویر درمی‌آورند. معرفی این شماره به دو اثر مربوط به سینمای فراموش شده «اتحاد جماهیر شوروی» و یک مورد مرتبط با اوج دوران فیلم‌سازی هنری کشور فرانسه اختصاص دارد.

عروج /The Ascent

محصول ۱۹۷۷ اتحاد جماهیر شوروی

کارگردان: لاریسا شپیتکو

خلاصه داستان: در میانه نبرد بزرگ جبهه روسیه در جنگ جهانی دوم دو سرباز روس برای جستجوی غذا به خارج از پناهگاهشان فرستاده می‌شوند، این ماجراجویی کوتاه برای سرباز جوانی به نام «ساتنیکوف» که به تازگی به ارتش پیوسته در همراهی با هم‌رزم باتجربه‌اش «ریباک» در حکم سفری اسطوره‌ای می‌باشد، ملاقات آن‌ها با غیرنظامیان فراری از دهشت جنگ و در نهایت اسارتشان به دست آلمانی‌ها تفسیر جدیدی از ایثار، از خود گذشتگی و نشان دادن عظمت روح انسانی را به نمایش می‌گذارد.

خالق اثر یکی از معدود کارگردانان زن تاریخ سینمای شوروی است، «لاریسا شپیتکو» در سال ۱۹۳۸ در منطقه دونتسک واقع در کشور اوکراین فعلی به دنیا آمد، عشق بی‌حدش به سینما او را پس از خاتمه تحصیل در فهرست بااستعدادترین کارگردانان جوان شوروی قرار داد، در طول دوران کوتاه حیاتش هفت فیلم بلند سینمایی ساخت، او با دیگر کارگردان نامدار سینمای آن کشور «اِلِم کلیموف» ازدواج کرد و کوتاه‌مدتی بعد در سال ۱۹۷۷ دریافت که باردار است، این خوشی خیلی زود با مطلع شدنش از ابتلا به بیماری سرطان با اندوهی بزرگ همراه شد، او که به دنبال خلق وصیت‌نامه‌ای بود مشتمل بر آنچه که وی به‌عنوان ارزش‌های انسانی قصد انتقال آن را به فرزند نادیده‌اش داشت، تصمیم گرفت که هفتمین فیلم خود را با این مضمون بسازد و به‌عنوان یادگاری همیشگی برای عزیز زندگی‌اش باقی بگذارد، سهم بزرگ او در نوشتن متن فیلم‌نامه و گفت‌وگوهای بین شخصیت‌ها بی‌تردید یکی از مهم‌ترین نقاط قوت اثر می‌باشد، خلق اثری در چنین شرایط پیچیده و غیرعادی منجر به ساخت فیلمی شاعرانه، غمبار و سرشار از احساسات پاک انسانی در میانه یکی از دهشت‌بارترین دوران تاریخ بشریت شده است. معجزه فیلم این بار نه در سالن‌های سینما بلکه در زندگی واقعی لاریسا رخ داد، به طرز غریبی او از بیماری مهلک خود شفا پیدا کرد و سعادت در آغوش گرفتن نوزادش را تجربه نمود. دو سال بعد او در یک تصادف رانندگی به طرز دلخراش و غافلگیرکننده‌ای از دنیا رفت، فرشته مرگ گریبان او را رها نکرده بود.

فیلم همچون اثری جاده‌ای در همراهی دو فرد نه‌چندان متناسب با یکدیگر در مسیری ناخواسته و اجباری آغاز می‌شود، سرباز کهنه‌کار از بی‌عرضگی همراه جوانش می‌نالد و مدام به او یادآوری می‌کند که با این روحیه فرار و جان بدر بردن وی از مهلکه جنگ امری ناممکن خواهد بود و از سوی دیگر سرباز جوان با ظاهری ضعیف و بیمارگونه تمام تلاشش را می‌کند تا چهره‌ای مستحکم‌تر و مردانه‌تر از خود را به هم‌رزمش نشان دهد، مواجهه آنان با انسان‌هایی نومید از زندگی و در ادامه اسارت به دست دشمنانی به‌ظاهر اهریمنی که تنها مرگ آن‌ها را آرزومندند به تقابلی مابین شرّ مطلق و روح خدایی بشر می‌انجامد و در این هنگامه بلا انسان‌ها رنگ دیگری را از خود نشان می‌دهند که قابل‌تصور نیست. فیلم آکنده از اشارات مذهبی به مسیح نجات‌دهنده‌ای است که قادر است انسان‌ها را در سیاه‌ترین و تلخ‌ترین دوران بشریت به سوی روشنایی امید و آینده‌ای بهتر رهنمون سازد و این بار این ناجی نه یک انسان اسطوره‌ای بلکه سربازی است که تا روزی قبل هیچ اثری از حیات‌بخشی و رستگاری در کلام و کردار و رفتارش وجود نداشت. پایان فیلم تلخ، اندوه‌بار و در عین حال سرشار از حس غریبی از مانایی و بقای آنچه هست که ما آن را انسانیت می‌خوانیم.

بیا و بنگر / Come And See

محصول ۱۹۸۵ اتحاد جماهیر شوروی

کارگردان: اِلِم کلیموف

خلاصه داستان: نوجوانی روستایی در میانه اشغال بلاروس به دست قوای نظامی آلمان نازی اسلحه‌ای می‌یابد و در شوق تحقق بخشیدن به رویایش برای جنگ با دشمنان میهنش به جنبش مقاومت می‌پیوندد، طی تنها دو روز در این مسیر جدید شاهد جنایات و فجایع بی‌شماری می‌شود که او را در آستانه جوانی به فردی سالخورده بدل می‌سازد.

کارگردان اثر همسر لاریسا شپیتکو می‌باشد، فیلم آخرین و بهترین کار وی است، مرثیه‌ای ۱۴۰ دقیقه‌ای بر مرگ انسانیت، بر انتخاب‌های ناگزیر بشر مابین شر کمتر و شر بیشتر غافل از اینکه این خودِ شرّ مطلق است که ما را بر سر گزینش یکی از این دو مخیّر ساخته است. فیلم اثری است بی‌نهایت دهشتناک، صریح و عریان که از ذات هیولاگونه ما پرده برمی‌دارد، انسان‌ها را دور از ذات الهی‌شان در بستر سرنوشت چونان درندگانی به تصویر می‌کشد که بقای خود را تنها در نابودی و کشتن هم نوعان خویش یافته‌اند. کارگردان با مهارتی خارق‌العاده تصاویر را به‌گونه‌ای بر پرده نقره‌ای سینما به نمایش درآورده که بیننده پس از گذشت دقایق ابتدایی فیلم خود را نه در حکم ناظر بلکه در هیبت قربانی دیگری می‌بیند که ممکن است هر لحظه نگاه و توجه افسری نازی به سمت او جلب شود، فیلم مجموعه‌ای است از نماهای بلند که تماشاگر را از سرسری گرفتن فجایعی که شاهدش می‌باشد منع می‌کند و در پایان آنچه که بر جا می‌ماند کودکی است که جنگ را نه از دید حماسی و قهرمانی بلکه از نگاه یک قربانی می‌بیند و در انتها آنچه که برای او می‌ماند پوچی بی‌انتهایی است که جنگ‌سالاران برای او و نسلش تدارک دیده‌اند. موسیقی متن فیلم گزیده‌هایی است از ساخته‌های «ریشارد واگنر» آهنگساز شهیر آلمانی، حماسه‌ای این‌چنینی نیازمند صوتی با عظمتی در شأن آن می‌باشد و طنز تلخ داستان هم این است که تنها نوای جادویی خلق شده توسط یک آلمانی قرن هجدهمی می‌تواند جنایاتی را که هم‌وطنانش سالیانی دراز بعد بر بشریت تحمیل می‌کنند را قابل تحمل سازد.

فیلم را در زمستان ۱۳۶۶ و در میانه جنگ تحمیلی در یکی از سینماهای حاشیه میدان انقلاب تهران به تماشا نشستم، از سالن که بیرون آمدم و پای در خیابان گذاردم، تحمل نگاه کردن به آدم‌ها و خیابان را نداشتم، بغض گلویم را گرفته بود در کناری نشستم و دقایقی طولانی اشک ریختم، جاذبه اثر بی‌مانند بود، روز بعد به جبهه اعزام شدم.

یک محکوم ‌به اعدام گریخت / A Man Escaped

محصول ۱۹۵۶ فرانسه

کارگردان: روبر برسون

خلاصه داستان: یک عضو جنبش مقاومت فرانسه در دوران اشغال آن کشور توسط قوای هیتلری دستگیر و به زندان فرستاده می‌شود، فرجام او تیرباران در سپیده‌دم روز بعد می‌باشد، در سلولی که وی به آنجا فرستاده شده نقشه‌ای برای فرار از قبل تدارک دیده شده، حضور این زندانی جدید هم‌سلولی‌هایش را با تردید جدی مواجه می‌سازد که آیا او یک خائن و جاسوس است و یا هم‌رزمی بی‌گناه که مستحق مجازاتی بی‌رحمانه نیست، این چالش بزرگ اینان را با مفهوم اعتماد و گره خوردن سرنوشت تک‌تک انسان‌ها به یکدیگر آشنا می‌سازد.

روبر برسون یکی از افسانه‌ای‌ترین کارگردانان تاریخ سینمای فرانسه و جهان است (۱۹۰۱-۱۹۹۹)، در کارنامه کاری وی کارگردانی ۱۴ فیلم به چشم می‌خورد که به «ناگهان بالتازار» محصول ۱۹۶۶، «حماسه ژاندارک» ساخته ۱۹۶۲، «جیب بری» محصول ۱۹۵۹ و «خاطرات یک کشیش محلی» در ۱۹۵۱ می‌توان اشاره نمود. آثار او سرشار از معصومیت گم شده در زمانه است، شخصیت‌های محوری فیلم‌های او پاک نهادی خود را در جور و ستم روزگار به فراموشی نسپرده‌اند و همچنان امیدوارند که در انتهای مسیر زندگی‌شان دور از پوچی و سیاهی که دیگران به آن‌ها نشان می‌دهند تجربه‌ای متفاوت داشته باشند.

فیلم ستایشی است بر انسانیت، تحسینی است بر زندگی و هر ثانیه‌اش تقدیسی است بر ثانیه‌هایی که همراهی و همیاری با دیگرانی که برای دست یافتن به آرزویشان در تقلا و تکاپو هستند برایمان ایجاد می‌نماید. فیلم با چند شخصیت محدود و در کمال سکوت و اختصارِ گفت‌وگوها چنان تعلیق و انتظار و هیجانی برای بیننده خلق می‌کند که او را قادر به آرام نشستن و بی‌تفاوت نگاه کردن به صحنه‌های فیلم نمی‌سازد. هر صدا، هر حرکت و هر نوا می‌تواند تهدیدی از خطری بالقوه و یا نشانه‌ای از رهایی قریب‌الوقوع باشد، علیرغم نام فیلم و دانستن این واقعیت که احتمالاً شخصیت اصلی فیلم موفق به فرار خواهد شد اما تا ثانیه‌های پایانی فیلم بی‌قرار و بی‌تاب خواهید ماند. اثر به جرأت یکی از خوش‌ساخت‌ترین و جذاب‌ترین فیلم‌های دهه پنجاه میلادی و تمام دوران‌ها می‌باشد.

امید که تماشای این سه اثر درکی جدید از انسان و انسانیت به بینندگان خود ارائه نمایند.

مسیحیت در قالب سوررئالیسم

زهرا رمضانی پور
زهرا رمضانی پور

تابلوی «باغ خوشی‌ها» یا «باغ لذت‌های دنیوی» شاهکار «هیرونیموس بوش» (۱۴۵۰ تا ۱۵۱۶) نقاش هلندی است که بین سال‌های ۱۵۰۰ تا ۱۵۱۰ در ابعاد ۳۸۹ در ۲۲۰ سانتی‌متر و با تکنیک رنگ روغن و در قاب زمانی سبک رنسانس اروپا کشیده شده و از سال ۱۹۳۹ م. در موزه «دل پرادو» اسپانیا نگهداری می‌شود. رنسانس شمال اروپا با رنسانس ایتالیا متفاوت و بیشتر بر پایه دیانت و کتاب مقدس بود.

و داستان اثر بازتاب نظریه‌های مسیحیت و افکار مسیحی جامعه اروپا در قرون‌وسطی است.

شهرت بوش در خلق تصاویر خیالی و موجودات سورئالیستی در جهت روایت داستان‌های انجیل است.

می‌توانیم او را اولین طلایه‌دار جنبش سورئالیسم غرب بدانیم چراکه در این اثر چهارصد سال قبل از ظهور رسمی «سورئالیسم»، یکی از پیچیده‌ترین نقاشی‌های سورئالیستی را ارائه کرده، دنیایی ناشناخته و کابوس‌هایی شگرف که در تاریخ اثری کمتر بدین غریبی دیده شده.

از لحاظ تکنیکی ضرب قلموها متفاوت با سبک سنتی هلندی است که آثار قلمو پنهان می‌شود اما بوش با لایه‌های رنگ و بافت، آثار قلم‌مو را باقدرت در سطح کار نشان می‌دهد در کنار ظریف‌کاری‌هایی شبیه مینیاتورهای ایرانی.

اما موضوع این اثر سه لتی که با لولا به هم متصل هستند روایتی از آغاز تا پایان جهان است و مملو از نماد و استعاره.

در پشت لت‌های بسته دور نمایی کلی از جهان هستی با حضور خداوند داریم. کره زمین در طرحی مونوکروم با تنالیته سبز خاکستری، بسیار شفاف و شیشه‌ای، ساکن و ساکت بدون هیچ جنبنده‌ای و قبل از آفرینش ماه و خورشید. کره تا نیمه پر از آب است و اشاره به روز سوم خلقت دارد که آب و خشکی از هم جدا می‌شوند.

در بالا خداوند با چهره‌ای آرام با کتاب مقدس در دامانش نشسته و در حال فرمان دادن است و دو متن لاتین: «خداوند گفت و انجام شد، لحظه‌ای فرمان داد و جهان از فرمان او قوام گرفت».

با باز شدن لت‌های تابلو، بیننده پا به درون جهانی می‌گذارد که لحظاتی پیش از بیرون به آن نگاه می‌کرده.

روایت از پانل سمت چپ با بهشت آغاز می‌شود. منظره‌ای سرسبز که حیوانات واقعی و تخیلی همگی در آرامش هستند. خداوند در ردایی صورتی و جوان‌تر از خدای پشت پانل در حال معرفی حوا به آدم حیرت‌زده است که به خدا نگاه می‌کند. خداوند دست راستش به نشانه نعمت و بخشایش بالاست و با دست چپ مچ دست حوا را گرفته و به مخاطب نگاه می‌کند. لحظه‌ای مقدس که بقای نسل بشر را ثبت می‌کند، همه چیز در این صحنه خبر از وقوع گناهی می‌دهد. حوا به پایین نگاه می‌کند و نحوه ایستادنش اغواگرانه است.

خداوند شبیه مسیح است که با باور مسیحیان تجسم خدا بر روی زمین بود.

حوا در سمت چپ خداوند کشیده شده که نشان از گناهکار بودن اوست و آدم در سمت راست خداوند که نشان از تعالی و پاکی است.

پشت پای حوا خرگوشی نشسته که نماد میل جنسی است و اشاره به دستور باروری انسان توسط خداوند دارد.

در پشت سرشان برکه‌ای با موجوداتی در حال آب خوردن و پرنده‌ای سه سر که نماد تثلیث مسیحیت است. اسب تک‌شاخ نماد پاکدامنی و مار عامل گول زدن حوا حضور دارند. فواره‌ای صورتی‌رنگ اشاره به غسل تعمید دارد. صورتی نماد الوهیت و منبع زندگی است.

درون فواره جغدی نشسته که نماد شیطان است و در سمت راست قوی سفیدی نشسته که اشاره به انجمن برادری کلیسا دارد که بوش عضو آن بوده. غار و سنگ بزرگی که اشاره به تپه‌های اورشلیم دارد که مسیح در روی آن به صلیب کشیده شد...

و درخت زندگی با میوه انگور و تنه‌ای شبیه نان که اشاره به شراب و نان فطیر در شام آخر مسیح دارد که با قطع این درخت مایع قرمزرنگی شبیه خون خارج می‌شود و مابقی درختان، سیب یا درخت شناخت نیک و بد هستند که خداوند آن‌ها را از خوردن میوه آن منع می‌کند. با خوردن آن به آگاهی و دانایی می‌رسند و می‌توانند نیک و بد را از هم تشخیص دهند. آدم و حوا تنها انسان‌های موجود در این پانل هستند.

پانل وسط اشاره به زندگی دنیوی دارد که بیشتر به شکل مجلسی از شهوت‌رانی است. همه انسان‌ها برهنه و سرگرم لذت‌های جنسی و آب‌بازی و سواری حیوانات و خوردن و آشامیدن هستند، نوعی آشفتگی و هرج و مرج حاکم بر جهان مادی که نقاش آن را نتیجه گناه نخستین می‌داند و با نمایشی جنون‌آمیز و اغراق در تجسم لذت‌جویی، رفتن بشریت به سمت تباهی را بیان کرده و عشق‌های شهوانی، هم‌جنس‌گرایی، روابط جنسی بین انسان و حیوان و گیاهان را به تصویر کشیده و جهان را چرخه‌ای بی‌انتها از گناهان و عذاب و تاوان دانسته و آزادی بشر را به باد انتقاد گرفته است.

در تابلو هر تصویر مفهومی جنسی یافته.

زوجی داخل یک حباب شیشه‌ای ترک خورده که نماد شکننده بودن و ناپایدار بودن این امنیت است حضور دارند و در کنار آن جغدی با معشوقه انسانی‌اش دیده می‌شود که اشاره به عشق انسان به وسوسه‌های شیطانی دارد. پرندگان زیادی در کل تصویر در حال پرواز هستند که پرنده در یک اصطلاح هلندی به معنای داشتن رابطه جنسی است. در چندین نقطه میوه‌های نرم و توخالی دیده می‌شود که نماد دستگاه تناسلی زنانه و مردانه هستند و همچنین نماد فساد و ناپایداری هستند و میوه چیدن هم در اصطلاحات قرون‌وسطا تعبیر به رابطه جنسی می‌شود.

زنی دو گیلاس بر سر خود گذاشته که نماد غرور است و مردی با حالت اروتیک در حال نوشیدن است. مردی توت‌فرنگی خیلی بزرگی را برای زنی آورده که نماد اغراق در لذت‌جویی است.

صدفی که مرواریدهای آن در حال ریختن هستند بر پشت مردی حمل می‌شود و لاشه حیوانی توخالی و تخم‌مرغی توخالی که حضور چند نفر داخل همه آن‌ها مشهود است. توخالی بودن همه این عناصر که باید توپر باشند نماد تهی بودن جامعه از معنویات است و انسان‌هایی که متصورند در جایی که کسی نبیند می‌توانند گناه کنند. یک اتاقک نارنجی که همه حاضران در آن مرد هستند و اشاره به هم‌جنس‌گرایی دارد.

و نمادهایی از هرج و مرج و واژگونی روابط به‌گونه‌ای که جغد در آب و ماهی در آسمان است. میوه‌ها در مقیاس‌های عجیب، اشیای شبیه سفینه، تصاویر صورت‌هایی مسخ شده از طبیعت انسان و اشیا.

در گوشه پایین در کنار یک جغد دو نفر در حال قایم کردن خود هستند که اشاره به آدم و حوا دارد که پس از خوردن میوه ممنوعه نسبت به خوب و بد آگاه شده و به برهنگی خود پی برده‌اند و درصدد پوشاندن خود هستند و به‌واسطه همین رسیدن به آگاهی، خداوند به گناه آن‌ها پی برده و آن‌ها را از بهشت بیرون رانده است.

آدم انگشت خود را به نشانه گناهکار بودن حوا به سمت او گرفته که هنوز میوه در دستش است و دهانش با چیزی بسته شده.

در میانه کادر، جمعی از مردان در حلقه‌ای سوار بر حیوانات، گروهی از زنان داخل آب را محاصره کرده‌اند که شاید اشاره به رقصی در قرون‌وسطا دارد که با چرخیدن دور درخت تمنای بارور شدن آن را دارند. در کتاب مقدس مفاهیمی چون خشم، حسادت، طمع، پرخوری، تنبلی، شهوت و غرور به‌عنوان هفت گناه کشنده معرفی شده‌اند که بوش متأثر از کتاب «ماتیاس فاروناتا» این حیوانات را به‌عنوان نماد آن گناهان کشنده به تصویر کشیده است.

در میان برکه، کره‌ای آبی‌رنگ و ترک خورده که نماد کره زمین است دیده می‌شود و نماد شکننده بودن دنیای شهوانی و گذرا بودن لذات دنیوی آن‌هاست.

این کره یا فواره با چهار برج و چهار رود محاصره شده که در کتاب مقدس اشاره به چهار رودی دارد که از باغ عدن آمده.

در حفره داخل آب‌نما اکنون دو نفر به شهوت‌رانی می‌پردازند که نماد غلبه شیطان بر آنان است.

نکته قابل توجه حضور سیاه‌پوستان در میان سفیدپوستان است که می‌تواند نشان از مساوی بودن حقوق انسان‌ها از نظر نقاش باشد و اما برخی آن‌ها را بردگان سفیدپوستان می‌دانند.

تخم‌مرغی در دست یک شخص در وسط استخر زنان است که تخم‌مرغ نماد معصومیت و تخم‌مرغ شکسته نماد از بین رفتن این معصومیت است.

اما پانل سمت راست روایت جهنم و نمایش عقوبت این سبک از زندگی دنیوی است. شبی بی‌پایان و ابدی که طبق کتاب مقدس «مردم به دنبال مرگ خواهند بود و آرزوی مرگ دارند اما مرگ از آن‌ها فرار خواهد کرد».

در اینجا روایت در دنیای ساخته دست بشراست، مملو از گناهکارانی که مشمول عذاب‌های تخیلی ساخته ذهن هنرمند شده‌اند؛ و از نظر رنگی کاملاً متفاوت با دو تابلوی قبلی است در اینجا شیاطین هم لباس دارند و انسان‌های برهنه دیگر نسبت به برهنگی خود بی‌تفاوت نیستند و المان‌های اروتیک ندارند که نشان از پشیمانی آن‌هاست.

جهنمی خوفناک، آب‌ها قرمزرنگ و آتش به همراه هرج و مرجی غریب و موجودات بی‌ضرری که تبدیل به هیولا و شکنجه‌گر شده‌اند.

یک میز افتاده و انسان‌هایی همراه با نشانه‌های قمار کارت، تخته و تاس دیده می‌شود و دست‌های مرد قمارباز که به میز میخ شده است. درون بشقاب آبی روی شکم مرد قمارباز، دستی شبیه دست خدا در تابلوی بهشت دیده می‌شود که چاقویی در آن زده شده. زنی برهنه کنار میز ایستاده که نماد زنان روسپی است و شمعی در دست دارد. در آن زمان در هلند روسپی‌ها برای شناساندن خود به عابران از شمع استفاده می‌کردند.

در کنار او خرگوشی است که زنی را شکار کرده و جای شکار و شکارچی عوض شده و بالتبع دو حیوان دیگر که انسانی را شکار کرده‌اند.

خوکی با لباس راهبه‌ها نشسته سعی می‌کند فردی را مجبور به امضای اعتراف‌نامه‌ای کند و جانوری با هویتی نامشخص با کلاه‌خود برای امضا جوهر آورده است.

در آن زمان در کلیساها با تسلط مذهب بر جامعه اقدام به فروش زمین در بهشت و آمرزش نامه می‌کردند که در روایتی آمده که کشیشی به نام «مارتین لوتر» کل زمین‌های جهنم را می‌خرد و قائله را ختم می‌کند...

و یا روایت افسانه‌ای دیگری معامله با شیطان دارد که روح خود را در مقابل لذت‌های دنیوی به شیطان می‌فروختند.

حضور صندلی طلایی‌رنگ با پایه‌های بلند که جغد با لباسی شبیه فرمانروایان روی چهارپایه نشسته و دیگی به عنوان تاج بر سر و کفش‌هایی به شکل کوزه به پا دارد او در حال بلعیدن انسان‌های برهنه است که در زیر صندلی از داخل حبابی آبی‌رنگ و شفاف آن‌ها را درسته درون چاهی پر از کثافت دفع می‌کند.

پای این صندلی زن برهنه‌ای نشسته که یک توت بر روی قفسه سینه خود دارد و شیطانی سیاه با گوش‌های خر او را محکم در آغوش گرفته و شیطان سبز که مقابل او نشسته مجازات‌ کسانی است که به گناه افتخار می‌کنند.

در تابلوی جهنم روح سورئال بشدت غالب است خصوصاً نیم‌تنه عظیم مردی که پاهایش در قایق‌هایی فرو رفته شبیه شخصیت‌های سالوادور دالی است (۴ قرن قبل از دالی). این نیم‌تنه از جنس تخم‌مرغی کاغذی و شکننده است؛ و درون بدنه‌ی او میخانه‌ای تعبیه شده و چهره مرد تخم‌مرغی چهره خود نقاش است که برگشته و مستقیماً به مخاطب نگاه می‌کند، با کلاهی شبیه بشقاب که روی آن موجودات غریبی هر یک دست یک شخص برهنه را گرفته و حول دیسک در حرکت هستند. در زیر پای او دریاچه‌ای است که موجودی شیطانی، تیر و کمانی دارد در حالی که بازو ندارد.

حضور فانوس اشاره به داستان مسیح و شام آخر دارد که یهودا و سربازان با فانوس آمدند و مجازات آن‌ها این است که به جرم خیانت زنده‌زنده در فانوس سوزانده شوند. جلوی فانوس مردی بر روی لبه تیز چاقویی افتاده و صفحه صورتی‌رنگ روی او قرار گرفته که شش موجود عجیب تمساح مانند مشغول خوردن مردی با لباس زرهی هستند.

نیمی از جمجمه اسبی دیده می‌شود که کلید بزرگی با طناب به آن متصل و مردی از داخل حلقه کلید آویزان است و اشاره دارد به این روایت که خدا کلید گودال‌های بی‌انتهای جهنم را به شیطان داده، سر دیگر طناب متصل به دو گوش است که چاقوی بزرگ از میان آن‌ها عبور کرده و موجودی مسخ شده آنجا بر منبری نشسته که احتمالاً اشاره به گوش‌های دارد که به نوای موسیقی گوش داده‌اند.

طبق اعتقادی که موسیقی غیرمذهبی را گناه‌آلود و مشوق لذات نفسانی می‌داند؛ بنابراین در جهنم آلات و ابزارهای موسیقی تغییر ماهیت داده و تبدیل به ابزار شکنجه شده‌اند، به‌گونه‌ای که افراد به آلات موسیقی بسته شده یا زیر سازها له شده‌اند فردی به سیم‌های چنگ مصلوب شده است.

گروه موسیقی کُر را موجودی جهنمی رهبری می‌کند، تعدادی گوش‌هایشان را گرفته‌اند.

در پس‌زمینه شهری آشفته در آتش دیده می‌شود با ارتشی سرخ به پیشوایی دیو شاخ‌دار.

در بالای آتشفشان دو فرد در حال مبارزه هستند «دیو سیاهپوش» و «انسان سفیدپوش» که نماد مبارزه خیر و شر هستند که تا ابد ادامه دارد.

در اینجا هفت گناه نیز در قالب نمادهایی ظهور کرده.

اکنون اگر درهای تابلو را ببندیم آن تصویر اولیه از روز سوم خلقت اکنون معنای دیگری می‌یابد و انگار پایان جهان را نمایش می‌دهد و خداوند سیلی را فرستاده تا کل زمین را شسته و پاک کرده اثری از هیچ جنبنده‌ای وجود ندارد.

«والتر گیبسون» تاریخدان معتقد است بوش مخاطبان را به جهانی از کابوس‌ها می‌برد و «فیلیپ گوارای» اسپانیایی او را خالق هیولاها می‌دانند و «کارل فن ماندر» تاریخ‌دان هلندی آثار او را نفرت‌انگیز می‌داند تا خوشایند.

اما به‌وضوح اثر نمود کامل رنسانس اروپا است و نباید با ملاک‌ها و نگاه امروزی به موضوع آن و مسائل جنسی نگاه کرد.

بنابراین اثر به‌شدت اخلاق‌گرا است و به شکلی بدبینانه به انحطاط مذهبی اروپا اشاره دارد و برای زیاد خواهی‌های دنیوی تذکر می‌دهد که اشخاص سرشار از گناه و حماقت‌اند و تنها تعداد کمی رستگار می‌شوند.

تصاویر بوش کاملاً با دیدگاه نویسندگان ادبی و موعظه گران قرون‌وسطا در مورد بشریت گناهکار و برداشت آن‌ها از بهشت و جهنم سازگار است و اثر کاملاً بازتاب اخلاقیات اواخر قرون‌وسطا است اما در نمایشی سورئال که بسیار دور از سبک‌های هنری آن دوره است و بوش به ناگاه از فضا و گفتمان هنری زمان خود (رنسانس شمال اروپا) کنده شده و به محیطی ناشناخته (سورئالیسم) پرتاب شده است.

مرز باریک قربانی و جلاد

مهدیه جیرانی
مهدیه جیرانی

اینجا سیاست بی سجده به وجود نمی‌آید. مردم کسی را می‌خواهند که به خاطر پاکی، پرستشش کنند.

روزی به گورستان رهبران و سر قبر هر دو رهبر بزرگ شهر رفت. همه جا پارچه‌ها و پلاکاردهایی را دید که از جاودانگی زندگی رهبران می‌گفتند. مسئله تنها استعاره‌ای زبانی نبود، هواداران عمیقاً باور داشتند رهبرانشان نمرده‌اند. صدها نفر برای زیارت می‌آمدند و نماز می‌خواندند و به قبر آن‌ها التماس می‌کردند که یا خودشان بیایند یا کسی را بفرستند که جای خالی‌شان را پر کند.

قیام حقیقی کاری محال است، در قیام حقیقی باید خداها و انسان‌ها تا مغز استخوان تغییر کنند، اما این‌جا نه می‌توانیم خداها را تغییر دهیم و نه انسان‌ها می‌توانند از اخلاق و سنت و فرهنگ خود دست بردارند و آن را تغییر بدهند، چیزی که می‌توانیم تغییر بدهیم فقط تغییر چهرهٔ خلیفه‌های خداست روی زمین و شکل حکمرانی به زیردست‌ها. این تغییر، دگرگونی اصیل و بنیادینی نیست اما ابلهان را خوشحال می‌کند. در این شهر تنها کسی می‌تواند مردم را به قیام تحریک کند که به آن‌ها بگوید بدون تغییر بخشی از دینتان، بدون تغییر خود و اخلاقتان، دنیاتان را تغییر می‌دهم.

دریاس و جسدها، قصۀ آشنای مردمی است که از دیکتاتوری زمان خود به تنگ آمده و در آستانۀ انقلاب هستند. مردمی که از ظلم روا شده در حقشان آگاه هستند و به ستوه آمده‌اند، اما ناتوان از نجات دادن خود و قطع زنجیرۀ ستم هستند و چشم‌انتظار ناجی فرازمینی، تا مشکلاتشان را حل کند.

«مردم مملکت ما باید چیزی داشته باشند که بپرستند. نه، نه، باید کسی باشد سجده‌اش کنند و او نجاتشان بدهد. این چیزی است که نمی‌فهمم.»

بختیار علی، پرکارترین و پرتیراژترین نویسندۀ کُرد، که کارهایش بیش از پانزده سال به خاطر سانسور شدید اجازۀ چاپ نداشتند، در این اثر نگاه خاصی به تاریخ( رشتۀ تحصیلی یکی از دو شخصیت اصلی داستان، یعنی دریاس تاریخ است) و پدیدۀ انقلاب دارد و با «بی‌رحمی نشانمان می‌دهد که چقدر مرز بین قربانی و جلاد باریک است.» (جملۀ پشت جلد کتاب)

بختیار علی از دریچه‌ای خاص، به مرگ نگریسته و با این داستان، به‌خوبی توانسته ما را با دیدگاه و اندیشۀ خود در باب نیستی همراه کند و در مقدمه‌ای که برای ترجمه فارسی کتاب نوشته است می‌گوید: «دریاس و جسدها فراخوانی است برای حفظ آگاهی نسبت به تاریخ، به عنوان فاجعه و نه به عنوان داستان ساختگی افتخار و شکوه و قهرمانی.

اهمیت دادن دریاس به مردگان ارزش نهادن است به آن تنها احتمال هوشیاری که وادارمان کند به آغازی نو بیندیشیم. «شروع داستان با مراسم تشییع، همان اشارۀ نویسنده به اهمیت جسدها در این داستان است که خود، نماد تاریخ هستند و باید به خاطر سپرده شوند. بختیار علی برای درک بهتر این موضوع توسط مخاطبان،از والتر بنیامین نقل‌قول می‌کند که می‌گوید: «اگر دشمن پیروز شود، حتی مرده‌ها هم از دستش رهایی نمی‌یابند.»

داستان در هر کجا و هر زمانی ممکن است رخ دهد. سال‌ها پیش یا شاید آینده‌ای نزدیک. مهم پیامی است که نویسنده به آن معتقد است. وقتی امید و زندگی به معنای واقعی از جامعه‌ای رخت برمی‌بندد، تنها شکل‌گیری اندیشۀ قیام در اذهان مردم کافی نیست و برای کسانی که در نهایت کاری جز پرستیدن و انتظار در طول زندگی و در مواجهه با مشکلات انجام نداده‌اند، تغییر و گشایشی حاصل نمی‌شود.

این کتاب همچون دیگر آثار نویسنده، با ترجمۀ مریوان حلبچه‌ای و توسط نشر ثالث وارد بازار نشر شده است‌ و خبر خوب برای خوانندگان و دوست داران آثار بختیار علی این که جدیدترین اثر او، یعنی تصاحب تاریکی هم به‌زودی توسط همین مترجم و ناشر، به کتاب‌فروشی‌ها خواهد آمد.